صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

سفر پلور

جمعه 90/6/18یعنی وقتی که تو 11 ماه و 13 روزت بود رفتیم پلور همه بودن و یه عااااااااااااااالمه خوش گذشت تو هم خیلی خوشحال بودی و همش مشغول بازی و شیطونی بودی حاضر نبودی یه لحظشو از دست بدی واسه همین اصلا دلت نمی خواست بخوابی منم حسابی از دست شیطونیات کلافه شده بودم! وقتی میبردیمت کنار اب با اینکه ابش خیلی سرد بود ولی میخواشتی پاهات تو آب باشه و حاضر نبودی بیای بیرون.وقت ناهارم دلت میخواست خودت غذا بخوری و همه چیو با هم قاطی کردی و دیگه نمیگم که چه وضعی درست کرده بودی...... خلاصه تا عصر اونجا بودیم و بعدم رفتیم امام زاده هاشم آش خوردیم و جیگرای خوششششششششمزه.بعدم تا خونه راحت خوابیدی البته خواب که نه از بس بازی کرده بودی از خستگی انگاری بیهو...
21 شهريور 1390

راه افتادن صبا

چهارشنبه 16 شهریور یعنی درست روزی که صبا خوشکله مامان 11 ماه و 11 روزش شده بود تونست یه تجربه جدیدو بدست بیاره یا بهتره بگم تونست یکی از مراحل سخت زندگیشو تجربه کنه. گل مامان تونست خودش به تنهایی اولین قدمهاشو برداره. البته بابایی هم خیلی بهش کمک کرد و اینقد باهاش تمرین کرد تا بالاخره تاتا تی تی رو کاملا یاد گرفت   اینم یه عکس از اولین قدمای قشنگت ...
17 شهريور 1390

بازی جدید خانم گل مامان

همین دیروز بود که تازه اومدی توی زندگی من وبابا و انگار بزرگ شدنت تا امروز به یه چشم به هم زدنی گذشت حالا اون نوزاد کوچولویی که تمام روز خواب بودو هیچی از اتفاقای دورو برش واسش جذابیت نداشت اینقد واسه خودش خانم شده که امشب یه بازی جالبی میکرد که منم سر ذوق اورده بود. نشسته بود یه پیاله با یه قاشق کوچولو برداشته بود به قول خودش به میخورد تازه یه قاشقم دهن من میذاشتی یکی بابایی اینقد این کارو جالب اتجام میدادی که میخواستم بخورمت راستی چیزای جدیدی که تازگیا یاد گرفتی و میگی ایناست: توتو/ چش چش (اول شعر چشم چشم دو ابرو)/ تاب تاب( با لحن شعر تاب تاب عباسی)/وقتی میگیم ببعی چی میگه میگی بع/ وهاپو میگه هاپ/ اینا هم عکسای امروزتن که دقیقا ...
13 شهريور 1390

صبا در تئاتر

سه شنبه شب به دعوت عمه معصوم با ریحانه اینا رفتیم تئاتر آدم برگر. تئاتر قشنگیه. این چهارمین دفعست که میرفتیم اونم با توی وروجک! آخه از بس که عکس العملات قشنگه. همش در حال دست زدن و رقصیدنی ما هم کلییییییییییییییی کیف میکنیم.با اینکه 4 ساعت طول میکشه ولی انگار خسته نمیشی.اینم یه عکس از اون شبه که با بابایی گرفتی فرداشم که عید فطر بودو همه رفتیم خونه عمه معصوم این اولین عید فطری بود که تو هم تو جمع ما بودی .خوشحالم .از بودنت و از داشتنت خوشحالم صبا خوشحالم خوشحالم خوشحالم..... ...
12 شهريور 1390

امروز من و صبا

بازم ساعت 1 شد و بعد از خوابوندنت با هزار مکافات بالاخره اومدم تا بگم امروزمون چه جوری گذشت. گل مامان صبح که از خواب پاشدی صبحونتو که خوردی رفتی سراغ بازی با اسباب بازیات منم خوشحال که امروز به من نچسبیدی و نق نزدی رفتم سراغ لپ تاپم (آخه میخوام اگه بهم اجازه بدی یه کار جدیدو یادبگیرم) امممممممممممممممانشد که نشد آخه توی وروجک اومدی و اینقد شیطونی کردی که کلا پشیمون شدم عصر هم که بابایی از سر کار برگشت رفتی سراغ کارای بابایی و نذاشتی اونم کاراشو انجام بده همش در حال شیطونی و بریزو به پاشی آخ که از این کاراتم لذت میبرم هرچند که خییییییییییلی خسته هم میشم بازم مثل همیشه دوست دارم و یه عالمه بوووووووووووووووووووووووووووووووووووو...
7 شهريور 1390

پیشرفتهای دخملی مامان

الان ساعت 1 شب 5 شهریور 1390 ومن خوشحالم که میخوام بازم از دخملم بگم امروز آرومتر بودی و کمتر مامان و اذیت کردی واسه این ی عاااااااااااااااااااااااااالمه بوس از اون صورت کوچولوت تو خواب ازت کردم که اگه بدونی اگه بدونی چقدر خوشمزززززززززززه ای صبای نازم تو... توی 2 ماهگی گردن گرفتی/ 3 ماهکی میتونستی به پهلو غلط بزنی/ 5 ماهگی از حالت پهلو ب شکم غلط بزنی و همینجوری هر جا بخوای بری/ 17 فروردین 90 به تنهایی تونستی بشینی/اولین کلمه ای که گفتی وقتی بود که بیسکوییت میخواستی گفتی اده 22 فروردین بود/30 فروردین واسه اولین بار رفتی مشهد/11 خرداد رفتی شمال و واسه اولین بار دریا رو دیدی/16 خرداد کلمه های باباو دد رو گفتی/ 1 تیر گفتی ماما و من یه ...
5 شهريور 1390

خوشحالی مامان واسه اینکه.....

خبر خبر خبر مامانی خیلی خوشحاله.... امروز از اول صبح یه حال خوبی داشتم همیشه پنجم هر ماه واسم روزای خوبی بوده آخه دخمل کوشولوی مامان 1 ماه بزرگتر میشه ولی امروز خوشحالیم یه دلیل دیگه هم داره اونم اینه که بعد از مدتها انتظار امروز بالاخره دندون در آوردی ظهر داشتم بهت غذا میدادم که ی دفعه دیدم قاشقو که میزارم دهنت ی صدای خوشگلی میده که جدیده! انگشتمو کشیدم روی لثت و زبریه دندونتو حس کردم آخ که چه لذتی داشت... عزیز دلم خیلی واست خوشحالم و امیدوارم همیشه زنده و سلامت و شاد باشی و با دندونات کلی چیزای خوشمزه بخوری دیگه میخوام برم که بخوابم آخه خیلی خستم بازم مثه همیشه میبوسمت و میگم دوست دارم.خوب بخوابو خوابای رنگی رنگی ببین ...
5 شهريور 1390

صبا از تولد تا امروز...

عزیزم الان که دارم واست مینویسم ساعت 3 بعداز ظهر و تو خوابی منم از فرصت استفاده کردم و اومدم اینجا آخه از بس ماشاالله شیطونی وقتی واسه این کارا برام نمیمونه. میخوام واست بگم از روز 5 مهر 89 که اومدی پیش من و بابا تا امروز که 4 شهریور 90 چیا یاد گرفتی و چقققققققدر بزرگ شدی این عکس واسه 1 ماهگیته ببین چقد جوجو بودی ولی حالا 11 ماهگیتم فردا تموم میشه و واسه خودت خانمی شدی الهی مامان قربونت بره... الان دیگه بیدار شدی و حسابی گرسنته و داری صدام میزنی میخوام بیام پیشت و بعد بازم برات مینویسم. ...
4 شهريور 1390
1